سکوت میکنم

سکوت میکنم
نه برای اینکه خسته ام،
برای اینکه احترام می ذارم به تنهاییم
برای اینکه سکوتم خیلی ارزشمندتر از حرف زدنمه
حرفایی که اگه بگم دردِ دل ان، اگه نگم زخم دل...
سکوت میکنم
بخاطر حرفایی که باید زده می شد اما
شنونده ای نداشت....

 

معذرت میخوام

معذرت میخوام از قلبم
که سالهاست مجبورش کردم به سکوت

معذرت میخوام از چشمام
که سالهاست اجازه ندادم اشک بریزن

معذرت میخوام از بغضایی که اجازه شکسته شدن بهشون ندادم

معذرت میخوام از روحم که سالهاست رنگ آرامش ندیده

معذرت میخوام از خودم که هیچوقت اجازه تجربه ی عشق رو بهش ندادم

ببخشید

هر کاری کردم برای محافظت از خودتون بود، اما.....

اما دیگه خسته م....

خیلی خسته....

 

 

با تنهاییم خوشم

اندازه 26سال تنهایی، حرف دارم، ولی....کلمه ندارم
خیلی جاها، خیلی جوابا برا خیلی حرفا داشتم اما، دلیلی برای "گفتن" نداشتم
یا به قول خودم حس اش نبود
خیلی وقتا پیش خودم گفتم: "بیخیالش"
به اینکه ندونسته و بی خبر از حالم، قضاوتم کنن عادت کردم
به جایی رسیدم که دیگه فرقی نداره برام کی چی میگه یا چی فکر میکنه
با تنهاییم خوشم
با نوشته های بی مخاطبم دلتنگیامو خالی میکنم
دلتنگی نه برای کسی یا چیزی؛فقط حس دلتنگی
اندازه 26سال.....خدایا....داری هوامو؟
یادت که نرفته؟!!!
من 26ساله که رویایِ خودِ خودتم

 

مینویسم

می نویسم از روزهایی که به زور خندیدم و از شبهایی که به حالِ خنده هایم گریه کردم
از آدمهایی که ظاهرم را می بینند و زندگی ام را چُرتکه می اندازند
می نویسم از پوسته ی بهشتی که برای خودم ساخته ام و جهنمی که هر شب انتظار رویاهایم را می کشد
دارم خودم را گُم میکنم بین اینهمه تفاوت...
دارم از دست می روم
مثل قطره ای که از ابر جدا شده و نمیداند مقصدش دریاست یا کویر
میدانی؟بعضی حرفها را نمی شود به این راحتی ها حتی به خودت بگویی
بعضی اعترافها هستند که اگر گفته شوند مجبور می شوی قبول کنی تمام راه را اشتباه آمده ای و آنوقت تو می مانی و پایی که زخم هایش هنوز باز است...
میدانی؟گاهی باورِ اینکه این روزهایی که اینچنین میگذرند اسمش زندگی است، سخت می شود....

 

عادت میکنم

دارم به نبودنهایت عادت میکنم، واین اصلا خوب نیست
به اینکه با یاد چشم هایت بخوابم،
به امید برگشتنت بیداربشوم، 
و خبری از تو نباشد...
دارم به انتظار عادت میکنم
اگر یک روز بی هوا برگردی و تمام زندگی ام بهم بریزد،
خوابیدن سخت و بیدار شدن سخت تر می شود
اگر باشی، برگردی اما دیر، من دیگر منتظر چشم های چه کسی بمانم؟
زود برگرد...
دارم به نبودن هایت عادت میکنم... عادت کردن به تنهایی اصلا خوب نیست

 

دیوار

من بغض میکنم، تو نگاه
و گلو، تنگ می شود حتی برای نفس کشیدن
از این روز و شبهایم دیوار میسازم، به بلندی تنهاییهایم
وبعد...دیگر مرا نخواهی دید
و حرفی نخواهی شنید از دلتنگی های بی وقتم 
که یکریز به جانت غُر میزدم
و شاید، یکروز، توی یک خیابان پر از آدمهایی
که من و تو را نمی شناسند، به هم بر بخوریم....
و با خودت فکر کنی "چقدر شبیه خاطراتم بود"
شاید یک روز در پاییز، شاید هم بهار، نمیدانم؛
فقط شاید از خودت بپرسی:
"راستی بعد از من، زندگی کرد؟!!"

تنهایی

تنهایی، مثل نفس کشیدن زیر آب است
بیشتر که نفس بکشی ،بیشتر خفه ات می کند
بیشتر فرو می روی
بیشتر غرق می شوی...
تنهایی، همان درد بی درمان است، همان که خنده هم نمیتواند خوبش کند...
تنهایی، تنهایی است
هیچ مِثلی ندارد...
می فهمی چه می گویم؟!!
تنهایی
خیلی سخت است

 

برمیگردم

 

سلام

 

بعد از 5سال دوباره بر میگردم

از میان دفترخاطرات سوخته(سری اول)

میخواهم بالا بیاورم همه خاطراتم را

مگر نه اینکه زندگی مجموعه ای از خاطره هاست؟!!!

خب..........

                  این میشود جدیدترین سبک حودکشیِ قرن

وقتی زندگی ام را روزی چند بار عُق بزنم

                                                                تا روزیکه بالاخره همه چیز تمام شود

فکرش را بکن..........

تُهی میشوم از همه چیز و بعد.............                                                 پایان

خبر

خبر                                                                              خبر


از این به بعد هراز گاهی نوشته هایی رو آپ میکنم تو این وبلاگ با اسم "از میان دفترخاطرات سوخته"  که متعلق به دفترخاطراتی هستن که قرار بود نوشته هاش ؛ همراه 4تا دفتر دیگه چاپ بشه اما همه رو سوزوندم

همه نوشته های این وبلاگ از خودم هستن 

از دل خودم

و واقعا بهم برمیخوره که بعضیا میان با شک  و تردید میپرسن "خودت نوشتی؟؟؟؟؟"

پس لطف کنین بجای سوال پرسیدن؛با گذاشتن کامنت و گفتن نظرات و حس و حالتون کمکم کنین بهتر بنویسم